Friday, September 03, 2004

یه جورایی احساس میکنم دارم خفه میشم
توی این یک هفته چیز هایی دیدم که دل سنگ را هم به درد میاورد
گریه دختری یک ساله که باباشو میخواست اما پدر دیگر وجود نداشت
اشکهای زنی جوان که باور نداشت دیگر شوهرش بر نخواهد گشت
زجه های مادری مهربان که هنوز چشم به راه پسرش نشسته
و زانو زدن پدری درمانده بر روی خاک خشک نشده پسرش و بوسه بر خاک او
خیلی سعی کردم جلو ریزش اشکهامو بگیرم
اما وقتی دیدم فرنوش کوجولو به عکس باباش نگاه میکنه و با انگشت اونو نشون میده و صداش میکنه بابا
وقتی دیدم عموی بیچارم دست فرنوش و میگیره میبره سر خاک پسرش و میگه نگران نباش بابا من تا زنده ام از فرنوشت نگهداری میکنم
بی اختیار اشک میریختم

^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^.^